زخم ها که بهتر شدند ؛
درد و هق هق و باران که آرام گرفت ؛
طوفان که تمام شد ؛
می شود درها را باز کرد ؛
و قدم به مرور چیزهایی که هنوز مانده اند گذاشت .
آن وقت است که خودت می مانی
و حجم انبوهی از گرد و غبار.
و داشته هایی که باید از میان خاک و خرده های به جا مانده
ازخشم و تلاطم و نفرت
بیرونشان بیاوری .
تازه این اول کار است .
سخت تر از آن دل کندن از چیزهایی ست ؛
که سالم مانده اما دیگر
به کار من امروز بعد از طوفانت نمی آید .
چیزهایی که باید پیدا شوند ؛
آرام مرورشان کنی ؛
و در نهایت اقتدار
گوشه ای دور از امروز و مقتضیات تحمیلی اش
آن ها را به دفتر خاطرات بسپاری .
و آن وقت
دست به زانو بگیری
و درست مثل قبل ترها
آرام و استوار بایستی ؛ قدم برداری و نفس بکشی .
بی شک
در روز و دقیقه ای خاص
در بازه ای که خیلی از بغض ها
تن پوش عادت به قامت کشیده اند ؛
در آسمان
_ فقط در مقابل چشم های تو _
تصویر تیراندازی نقش می بندد
که خوب میدانسته تیر خلاص را
باید در چه زمان و مکانی به قلبت هدیه دهد .
آن وقت است
که لبخندی عمیق و خوابی آرام
مهمان لحظه هایت می شود :
وقتی که بفهمی
چراهای روح و دلت
فقط به اندازه ی اجرای نقش در یک فیلمنامه ی از قبل نوشته شده
در حیطه ی اختیاراتت بوده است و بس .
و من نمی دانم چرا
این روز و شب ها
آن تیرانداز ناظر و هم نفس را
از تمام این سالها و دقیقه ها و ثانیه ها
دوست تر دارم .........
مرهم به زخم بسته که راهی نمی برد...برچسب : نویسنده : arezoye-kham بازدید : 188